پیشنهاد مطالب دیگر:
زندگی یعنی چه؟ (هدف زندگی و نظریههای آن) / احمد شهدادی
چکیده
زندگی یعنی چه؟
هدف زندگی و نظریههای آن
احمد شهدادی*
چکیده
پرسش از معنای زندگی یکی از مهمترین سؤالات دنیای مدرن است. انسان در این زمانه در پی هدف و غایت زندگی میگردد و برای آن معنا میجوید. معنای زندگی همان هدف و غایت آن است. فیلسوفان، متفکران و عالمان در طول تاریخ و نیز عصر جدید این پرسش را جدی گرفته و به آن پاسخهای متنوع دادهاند. در فلسفههای کلاسیک اخلاق، فضیلت، زندگی همراه با قناعت، فرزانگی و تأمل عقلانی عناصر معناساز زندگی به شمار آمدهاند. در عصر جدید هر فیلسوفی به اقتضای دستگاه فلسفی خود به این پرسش پاسخی داده است. برخی نفس زندگی را پاسخ آن دانستهاند، برخی لذتگرایی را و برخی نیز معنا را در درون بشر جستهاند. متافیزیک، هنر، اخلاق، قدرت، تجربههای انسانی، آزادی، مسئولیت و انتخاب از جمله پاسخهای متفکران عصر جدید به این پرسشاند. در ادیان الهی جهانبینی فرامادی جهان را با عالم غیب و معنای آن پیوند میزند و برای این هستی و زندگی مبدأ و مقصد تعریف میکند. انسان با نگرش الهی جهان را معنادار میبیند و در مسیر تکاملی خود به سوی آن معنای بزرگ و جاودانه حرکت میکند. عرفان اسلامی و مولانا یکی از نغزترین روایتهای این معناداری الهی را تبیین میکنند. معنا در بشر همان روح معنویت الهی است.
کلیدواژهها: معنای زندگی، هدف زندگی، فلسفههای کلاسیک، دوران مدرن، عرفان مولانا
مقدمه
نوشتهای که پیش رو دارید میخواهد یک سؤال و چند پاسخ آن را بررسی کند. سؤال این است: «معنای زندگی چیست؟» پاسخهای این پرسش متعدد و فراوان است. قصد دارم مهمترین این پاسخها را بررسی و جمعبندی کنم. در ضمن از میان انواع گوناگون مقاله، این نوشته را میتوان «مقاله مروری» (Review Article) دانست. البته گفتنی است که گردآوری پاسخ متفکران و فیلسوفان و عالمان به این پرسش، به اندازه یک کتابخانه جا میخواهد. بنابراین ناگزیز باید پاسخهای مهمتر، جامعتر و به نوعی قدر مشترک پاسخها را برگزید و دربارۀ آنها گفتوگو کرد.
معنای معنا
نخست لازم است بپرسیم: در ترکیب «معنای زندگی»، معنای «معنا» چیست؟ معنای زندگی که پرسش از امری طبیعی و واقعی است، غیر از پرسش از معنای یک جمله یا لغت است. پرسش از معنای چیزی اصولاً دو معنا دارد: 1. نشانه و مدلول یک کلمه؛ 2. هدف و غایت. در پرسش از معنای زندگی، سؤال از غایت و هدف است نه نسبت و نشانه و مدلول. بنابراین، سؤال از معنای زندگی، سؤال از معنای غایی زندگی است، یعنی آن معنای هنجاری و اخلاقی که زندگیهای شخصی ما تکتک آدمها میتواند داشته باشد. پس معنا همان هدف و غایت است. در زبانهای فرنگی اغلب به جای هدف از زندگی، از معنای زندگی سخن میگویند. البته فرهنگهای لغت «معنا» را مقصود و منظور و قصد و غرض و غایت هم دانستهاند.[1] به هر حال، به نظر میرسد «معنا» امری کلی و غایی است که مجموعه زندگی را در بر میگیرد و از اهداف کوتاهمدت و میانمدت زندگی هم دامنۀ وسیعتری دارد و به تعبیر فیلسوفان ما همان «علت غایی» فعل و بلکه فاعل است.
دیوید ویگینز معتقد است نخست باید معنای همین سؤال را خوب بفهمیم. زندگی چه معنایی دارد؟ زندگی بیمعنا چیست؟ زندگی سیزیف، همان اسطوره یونانی، نماد زندگی بیمعنا است. سیزیف در این افسانه محکوم شده بود که سنگ بزرگی را تا نوک قلهای بغلتاند و بالا ببرد، اما پیش از آنکه سنگ به قله برسد میغلتید و سر جای اول خود برمیگشت. سیزیف در یک تفسیر همان خورشیدی است که هر بامداد از شرق طلوع میکند و هر شامگاه در مغرب، غروب. لوکرتیوس، فیلسوف اپیکوری، سیزیف را سمبول سیاستپیشگانی میدانست که در رسیدن به حکومت شکست میخورند.[2] برخی نیز سیزیف را نماد جستوجوی بیپایان انسان در پی معرفت دانستهاند. کییرکهگور اسطوره سیزیف را نماد تعلق خاطر مفرط انسان به چیزی میداند: پول، زن و مانند آن. کامو سیزیف را نماد پوچ انسان میشمارد، اما معتقد است همین ناکامی ابدی، به علت جستوجو و کردوکاری که در آن هست، امیدبخش است و بشر را از یأس میرهاند. سیزیف به نظر او شاد است، چون میکوشد به قله برسد. نیز فاتح است، چون به تجربه پیشروی خود چشم دوخته و در پی علت مهمتر و تحلیل عمیقتری برای معنای زندگی نمیگردد. به قول کامو: «از خواب برخاستن، تراموای ساعت چهار، کار در اداره یا کارخانه، ناهار، تراموای ساعت چهار، کار، شام، خواب و دوشنبه سهشنبه چهارشنبه پنجشنبه جمعه و شنبه، با همین روند ادامه دارد. این راه در بیشتر مواقع به آسانی دنبال میشود. تا اینکه روزی “چرا” سر برمیدارد و ماجرا در خستگیای که نشان از شگفتی دارد آغاز میشود.»
مثال دیگر ویگینز این است که فردی دامداری کند، بعد دامهایش را زیاد کند و بفروشد تا باز هم بتواند دامهای بیشتری بخرد و باز هم به همین چرخه ادامه دهد. این کاری است سیزیفوار و به روشنی یعنی زندگی بیمعنا. این سؤال که معنای زندگی چیست، باید این طور تحلیل شود: چه چیزی را باید به زندگی اضافه کنیم تا معنا پیدا کند؟ برخی از فیلسوفان البته نسخهای نادرست پیچیدهاند. ویگینز آنان را ناشناختگرا مینامد. به گمان آنان، زندگی و هستی ارزشی ذاتی ندارد و باید چیزی از بیرون به آن اضافه کرد تا معنا و ارزش پیدا کند. انسان میتواند معنا را به زندگی تزریق کند. مثلاً کارهایی را که مهم میداند انجام دهد و بکوشد از انجام دادن آن کارها لذت ببرد. البته اشکال کار اینجا است که جهان چیزها و امکانات باارزشی در اختیار انسان میگذارد، اما به او نمیگوید که کدامیک واقعاً برای او انتخاب بهتر و منجر به زندگی بامعناتر است: موسیقی ساختن، شعر نوشتن، یا هر کار دیگر. ممکن است انسانی تمام زندگی خود را تلف کند، چون هرگز نفهمیده چه کار یا معنایی میتوانسته انتخاب بهتر و یا غایت و معنای زندگی او باشد.[3]
آیا پرسش از معنای زندگی پرسش از امری ذهنی (Subjective) است یا امری عینی (Objective)؟ خود این سؤال هم متعلق به دوران مدرن است. معنا یعنی غایت و کارکرد، در فلسفه و جهان کلاسیک همواره امری عینی و بیرونی و خارج از چارچوب ذهن انسان بوده است. در دوران مدرن تغییر مناسبات انسان و جهان باعث میشود، فکر و دریافت و پدیده و ادراک و اموری مانند آن از جهان عینیت به جهان ذهنیت انسانی کوچ کنند و غایت دیگر جایی بیرون از انسان نباشد. البته توجه کنیم که در برخی از معرفتهای کلاسیک مانند معرفت عرفانی، انسان از درون خود با جهان تماس میگیرد و هر چه در بیرون هست، به واسطۀ خودآگاهی انسان حاصل میشود. عارف این امر را «معرفت نفس» میخواند و آن را مبدأ همه داناییهای دیگر میداند. این بحث عرفانی از اساس با آنچه در دنیای جدید میگذرد متفاوت است. سوبژکتیویتۀ عرفانی ـ اگر چنین اصطلاحی درست باشد ـ غیر از سوبژکتیویتۀ دنیای مدرن است.
باری، به قول چالز تیلور، فیلسوف معاصر، یکی از اصلیترین تفاوتهای دوران ما با جهان گذشته همین معنای زندگی است[4]. هویت فردی و اجتماعی انسان در دوران مدرن دچار چالش جدی شده است. انسان دیگر به اردو و اقلیمی متعلق نیست و این سرآغاز رنجهای هویتی است: گم شدن انسان در جهان. در جهان پیشامدرن پرسش از معنا و هدف زندگی در کار نیست. جهان و انسان تعریف شده است و مبدأ و مقصد خود را دارد و گم نمیشود. جهتنمای انسان در آن جهان هم دین و فرهنگ و کلانروایتها است. اما در عصر جدید این سؤال هم زنده است هم گزنده. اغلب آدمها در طول دوران زندگی خود بارها و بارها با این پرسش مواجه میشوند و قاعدتاً باید تکلیف خود را مشخص کنند. جزئیات بسیاری در زندگی امروزه ما هست که نشانههای این فقدان و بحران هویتاند.
مثلاً هویت مجازی انسانها در فضای سایبر و از آن جمله سلفیهای متعدد و متنوع، از نوعی تغییر فرهنگی در تعریف «خود» خبر میدهند.[5] همین زندگی مجازی نشان از انواع و اقسام سؤالهای نو میدهد.
فلسفه و معنای زندگی
اول به سراغ فلسفه میرویم و از فیلسوفان از زندگی و هدف آن میپرسیم، چون اساساً این پرسش فلسفی است و معرفت عهدهدار بحث و بررسی آن در طول تاریخ فلسفه بوده است. البته این پرسش و پاسخهای آن در معرفتهای دیگر بشری هم آمدهاند، اما این امر هویت فلسفی آن را عوض نمیکند. تاریخ فلسفه را باید از یونان آغاز کرد.
در فلسفۀ سقراط و افلاطون، به روایت محاورات افلاطون، گفتوگوی فلسفی و «دیالوگ» به قصد دانایی، یعنی دوست داشتن دانایی مقصد و غرض زیستن است. سقراط جستوجوگر حقیقت است: کسی که به نادانی خود اعتراف میکند و خود را نادانترین میداند و درست به همین علت کاهن معبد دلفی او را داناترین مرد یونان خطاب میکند. جنبههای اخلاقی زندگی سقراطوار در رسالههایی مثل فایدون و آپولوژی نمایان است. زندگی یعنی حرکت اخلاقی به سمت کمال و جستوجوی بیوقفۀ دانایی: تأمل عقلانی در جهان همراه با منش و روش اخلاقی.[6]
در جهان افلاطونی، خالق یا دمیورژ جهان را بر طبق ارادۀ خود ساخته و مصور کرده است: خیر[7]جهان، یعنی دو عالم واقعیت و سایه. زندگی انسانی در عالم ماده زندگی در سایه است و خورشید حقیقت و معرفت از آن غایب است. با پرورش قوای عقلانی به مدد علم و ریاضیات و مانند آن میتوان به مبدأ خیر و عشق نزدیک شد. شاید این جملات خلاصه فلسفه افلاطون دربارۀ زندگی باشند: «آنکه تمام جهان را میگرداند و میپرورد، همۀ اجزای جهان را به نحوی که برای بقا و کمال ضروری است، منظم ساخته و سامان بخشیده است. از این رو هر جزئی به اقتضای وظیفهای که بر عهدهاش گذاشته شده است، همواره اثر میکند و اثر میپذیرد. برای هر جزء کوچک فرماندهی گماشتهاند که کوچکترین حرکات آن را به نحوی که برای کمال و نیکبختی کل ضروری است، رهبری میکند. تو خود نیز ای جانور زبون فانی، یکی از آن اجزای کوچک هستی: هر جنبشی که از تو سر میزند در خدمت آن کل است و مراد از هستی تو هستی و کمال آن… جهان برای تو نیست، بلکه تو برای آنی».[8] پس باید در خدمت هدف کل نظام خلقت بود و در سفر عاقلانه اما اشراقی به جهان معنا سفر کرد. برای این کار چهار فضیلت لازم است: معرفت، عدالت، شجاعت، اعتدال. اما اگر دقت کنیم همۀ این فضیلتها سویهها و نمودهای یک فضیلتاند (لاخس: 190).[9] در پروتاگوراس آمده که همه این فضیلتها به یک فضیلت بازمیگردد و آن هم فضیلت دانایی است.
البته این هدف و غایت زیستن، جنبۀ اجتماعی و سیاسی هم دارد: «بزرگترین نعمتی که برای هر شهر میتوان تصور کرد این است که همه ساکنان آن یکدیگر را بشناسند. آنجا که مردمان با یکدیگر بیگانهاند هیچ کس نمیتواند حرمت و مقامی را که در خور او است به دست آورد، و هیچ کس به حق خود نمیرسد. بدین جهت هر کس در هر کشوری باید بکوشد خود را چنانکه هست به دیگران بنماید و هیچ فردی را درباره خود به اشتباه نیفکند و در عین حال باید بههوش باشد که دیگران را نیز چنانکه بهراستی هستند، بشناسد و فریب هیچ کس را نخورد».[10] نظم و نظام زندگی فردی و اجتماعی هر انسان باید موازی با نظام حکیمانه کیهانی باشد. قوانین زندگی نیز آنجا میآیند: «مهمان آتنی: خدایی را پایهگذار قوانین شهر خود میدانید یا بشری را؟ کلینیاس: خدایی را، دوست من، خدایی را». [11]
ارسطو در رساله تحریض به فلسفه(Protrepticus) که از نوشتههای اولیه اوست زندگی را قفس نفس، گور نفس و مرگ نفس میداند و معتقد است جان آدمی وقتی به مرگ میرسد تازه حیات برتر و حقیقی پیدا میکند[12]، اما بعد در اخلاق نیکوماخوسی معتقد میشود که روی آوردن به زندگی دنیوی، دست کم تا حدودی، برای رسیدن به زندگی سعادتمندانه واقعی ضرورت دارد.[13] ارسطو در رسالۀ تحریض به فلسفه میگوید: زندگی همراه با لذت و شادکامی اغلب از آن فیلسوفان است. در کتاب اخلاق نیکوماخوسی نیز به بحث لذت و رابطۀ آن با معنای زندگی پرداخته. وی از ائودایمونیا (Eodaimonia) یا «سعادت» سخن میگوید. سعادت، یا به ترجمۀ مرحوم لطفی در ترجمه اخلاق نیکوماخوسی «نیکبختی»، که امری غیر از «خوشبختی» رایج است، به نظر وی یعنی فضیلت همراه با لذت. «خیر غایت همه چیز است».[14] اگر آدمی در پی رسیدن به غایت باشد، تیر خود را درست به هدف زده.[15] این سعادت نه لذت است، نه ثروت، نه جاه. این هدف ارزش ذاتی دارد. ارسطو معتقد است: سه نوع زیستن میتوان تصور کرد: زندگی سیاسی، زندگی لذتجو، زندگی معطوف به تئوریا و «نظر»[16]. به وحدت رسیدن نفس و قوۀ عاقله، یا به تعبیری بهتر حاکم شدن قوۀ عقل کلینگر و غایتاندیش بر نفس خواستار و جزئینگر، معنای زندگی حکیمانه و شادکام است. در نظر ارسطو حکمت نظری و حکمت عملی دو پایه معنا و هدف زندگی انساناند. اگر کسی فضایل را بشناسد، یعنی حکمت نظری داشته باشد، اما اهل حکمت عملی نباشد، دچار «آکراسیا» شده است. آکراسیا یعنی وضعیتی که انسان در آن میداند اما عمل نمیکند. این همان است که به نظر حافظ «ملالت علما هم ز علم بیعمل است». نداشتن حکمت عملی ملالت ایجاد میکند. دانایی بسیار، اما کردار اندک.[17]
در فلسفه رواقی رسیدن به مرحلۀ نخواستن، خود معنا و کمال زندگی است. جهان (Kasmopolis) وطن انسان و مطابق با ساخت و ساختار خود او است. اگر انسان در پی معنای زندگی است، باید وارستگی و بیآلایشی را پیشۀ خود کند و از شهوت و غضب و رذائل اخلاقی بپرهیزد. کم خواستن و به کم قانع بودن (Frugality) «فلسفه قناعت» رواقیان است. آرامش روحی و آسایش خاطر را نباید فدای هیچ چیز کرد و زندگی را باید آسان گرفت و آسان خواست. در این حال، طلب فضیلت معنای زندگی میشود و تعلق آن معنا را به محاق میبرد. مشهور است که زنون رواقی گفته است: «فلسفه باغی است که دیوار آن منطق است، درختان آن طبیعیات و میوههای آن اخلاقاند.» سه فیلسوف مهم رواقی، یعنی سنکا، اپیکتتوس و مارکوس اورلیوس، در آثار بر جای مانده از خود چنین فلسفهای را تبیین میکنند.
در قرون وسطی، فیلسوفانی مانند آگوستین یا آکویناس تعبد یا تعقل اما با پیششرط ایمان را معنای زندگی و هدف آن میدانند. در فلسفه آکویناس غایت و نیز ذاتگرایی ارسطویی هدف زندگی را تعیین میکند. آنچه به انسان شکوفایی و جنبش و معنا میبخشد، برخورداریهای مادی نیست، بلکه دینداری و ایمان استوار است. فعلیت تام برای انسان بر اثر ایمان به خدا حاصل میشود.[18]
در دوران مدرن و با شروع دورۀ روشنگری، تعقل و دانش جای کلانروایتهای دینی را در توجیه و تبیین سعادت و شادکامی و هدفداری زندگی میگیرد. این البته آغاز گسست کلانروایتها و سنت و فرهنگ دوران سنت است. از این تاریخ به بعد، انسان در تاریخ و جغرافیای خاص میکوشد دنیایی نو بنا نهد و به این علت همه پیشینه فکری و فرهنگی خود را به ترازوی نقد میکشد. عقلانیت مدرن با نیهیلسم همسایه است. به هر حال، در عقلانیت مدرن سنتهای تاریخی انسان درباره هدفدار بودن جهان، انسان و حیات بشری مخدوش شده و جان آن را ارزشهای جهان جدید چون فردگرایی و نظام سرمایهداری و هدونیسم مدرن گرفته است.
حال پس از مرور خطی این پیشینۀ کلاسیک، سروقت برخی متفکران مهم میرویم که در حوزه معنای زندگی حرفی و نظریهای دارند.
مونتنی یکی از متفکران مهم تاریخ است که اندیشههایی روشن و به غایت کاربردی و انضمامی دارد. معنای زندگی از نظر او در «خود زندگی» جریان دارد. مرگ در آینده هر زندگی معنای آن را میسازد. به قول خود او «زندگی از مرگ میزید.» این است که انسان باید با پذیرش و توجه به تقدیر مرگ، زندگی خود را سامان دهد، در لحظه بزید، به ارتباطات انسانی توجه کند، دوستی همدم و رفیق داشته باشد و در پی دانایی و تعمق بر آید.«در اتاقی زندگی کنید که پنجرهای رو به گورستان دارد. این منظره ذهن انسان را روشن میکند و اولویتهای زندگی را در نظرش میآورد.» آموختن و آموختن مسیر زندگی فرزانهوار است. این یعنی تداوم فرزانگی که در لباس دانشآموزی و کارآموزی جلوه میکند: «آن به که در شصتسالگی همچنان شاگرد و کارآموز باشند، تا آنچنانکه مینمایند، در ده سالگی مجتهد».[19]
بها دادن به نفس زندگی که جریان لحظهها و عبور ثانیهها است و غرق شدن در جاری آن، هدف زندگی است. هدف در جای دیگری نیست. هدف در نفس همین زندگی است: «بگذارید زندگی پاسخ خود باشد.» «هنر و حرفه من زندگی کردن است.» اما این فکر نباید موجب شود، خود را درگیر تعلقات ناگزیز زندگی کنیم. در عین حال که همه ما دچار تعلقاتی هستیم، باید بکوشیم جهان خلوت و ساکتی داشته باشیم که در آن با خود دوست باشیم و آرامشی وجودی را تجربه کنیم: «ما اگر میتوانیم باید زن، فرزند، اموال و سلامتی داشته باشیم؛ ولی نباید خود را چنان به آتها وابسته سازیم که شادیمان وابسته به آنها باشد. باید پستویی را در پشتِ مغازه به خود اختصاص دهیم تا بتوانیم در آن آزادیِ واقعی و پناهگاه تنهاییمان را به دست بیاوریم. در اینجا گفتوگوهای عادی ما باید بین خود و خودمان صورت گیرد، گفتوگوهایی چنان خصوصی که هیچ رابطهای خارج از خودمان و هیچ نوع ارتباطی در آن جایی نداشته باشد. در آنجا باید حرف بزنیم و بخندیم، گویی نه همسری داریم نه فرزندی نه اموالی نه ملازمی و خدمتکاری، به طوری که وقتی آنها را از دست دادیم زندگی بدون آنها برایمان دشوار نشود.».[20]
به نظر سارا بیکول، مونتنی بیست جواب به این سؤال داده که چگونه زندگی کنیم. جوابها عبارتاند از: « نگران مرگ نباشید»؛ «توجه کنید»، «متولد شوید»؛ «زیاد مطالعه کنید، غالب آنچه را میخوانید فراموش کنید و کندذهن باشید»؛ «از عشق و فقدان جان سالم به در ببرید»؛ «از ترفندهای کوچک استفاده کنید»؛ «در پستوی مغازه اتاقی خصوصی داشته باشيد»؛ «صمیمی باشید و با دیگران زندگی کنید»؛ «از خواب عادت بیدار شوید»؛ «با میانهروی زندگی کنید»؛ «پاسدار انسانیتتان باشید»؛ «کاری کنید که هیچ کس قبلاً نکرده است»؛ «دنیا را ببینید»؛ «کارتان را خوب انجام دهید، ولی نه زیاد خوب»؛ «فقط بر حسب اتفاق فلسفهورزی کنید»؛ «در همه چیز تأمل کنید، حسرت هیچ چیز را نخورید»؛ «خود را رها کنید»؛ «عادی و ناکامل باشید»؛ «بگذارید زندگی جواب خود باشد».[21] با بررسی این جوابها میتوان به این نتیجه رسید که مونتنی هم کمابیش جزو فیلسوفان رواقی است.
یک فیلسوف مهم دیگر شوپنهاور است؛ فیلسوفی که شاید بتوان گفت پروژۀ فکریاش رهایی انسان از رنج بوده است. به نظر او انسان همواره اسیر چرخۀ رنج و ملال است و باید برای رهایی خود از این دور باطل به تجربههای هنری و اخلاقی متوسل شود. میگوید: «چه افتخاری است انسان را که بستن نطفهاش معصیت است و تولدش مجازات، و زندگیاش رنج و مرگش ضرورت» شوپنهاور بر اساس اصل «نخواستن» زندگی را معنا میکند. زندگی هدفدار از آن انسانی است که نخواهد: «زندگی بیمعنا است، زیرا حقیقت جهان خواست و اراده است، اما این اراده هم بدون علت است هم بدون هدف… درد گریزناپذیر و ذاتی زندگی است … کوشش برای دور ساختن رنج نیز کاری بیش از تغییر در صورت آن انجام نمیدهد. بنابراین راه رهایی از این رنج کاستن از شدت اراده است.[22] برای شوپنهاور تجربه استتیک و تجربه اتیک، یعنی هنر و اخلاق، معنا و هدف موقت و دائمی زندگی است. در نظر او چقدر زندگی کردن مهم نیست، چگونه زندگی کردن اهمیت دارد: «کسانی که، به جای زندگی فضیلتمندانه، آرزوی زندگی شاد و عالی و طولانی را در سر دارند، مانند بازیگران احمقی هستند که میخواهند همواره نقشهای بزرگ داشته باشند، نقشهایی که وجه ممیزشان شکوه و ظفرمندی است. اینها نمیتوانند بفهمند که مهم چه و چقدر بازی کردن نیست، بلکه چطور بازی کردن است».
کییرکهگور را نیای مکتب اگزیستانسیالیسم میشمارند. در نظر کییرکهگور انسان یعنی فرد نه نوع. فردیت چیزی است که به بشر هویت و معنا میدهد. بشر کلی خصلتهای انسانی و انضمامی ندارد. معنایی مبهم و تیره است، اما فرد ویژگیهای انضمام شده دارد و از این رو تعین مییابد. آغاز اضمحلال وجودی انسان اجتماعی شدن او است، یعنی حل شدن او در مادۀ حلّال جامعه و خواستهای آن. انسان خودآگاه است، آزاد است و میتواند انتخاب کند. این انتخاب و آزادی هم مسئولیت میآورد. زندگی سه نوع دارد: زندگی برای خود (وجه زیباییشناختی)؛ زندگی برای دیگران (وجه اخلاقی)؛ زندگی برای خدا (وجه دینی). برترین نوع زندگی «ایمان ابراهیمی» است، یعنی نوع سوم زندگی. نوع اول زندگی، سرمایهاش لذت و هنر است. سرمایۀ نوع دوم، خیر و ایثار است و سرمایۀ نوع سوم، ایمان. ایمان رابطهای با خدا است سرشار از تسلیم و توکل، ترس و لرز، سکوت و تنهایی عمیق و بیپایان. این مواجهۀ معنابخش با خدا زندگی ایمانی را میسازد.[23]
نیچه در کتاب زایش تراژدی میگوید: معنای زندگی وحشتناکتر از آن است که ما بتوانیم با آن رو به رو شویم. «در حکایتی کهن آمده است که شاه میداس مدتها در جنگل از پی سیلنوس فرزانه، یار دیونیزوس میگشت، بدون آنکه موفق شود او را اسیر کند. هنگامی که سیلنوس سرانجام به دام او افتاد، پادشاه پرسید که بهترین و دلپذیرترین چیز برای بشر چیست. آن نیمه خدا ثابت و بیحرکت کلامی بر زبان نیاورد تا سرانجام در اثر فشار پادشاه، خندهای سر داد و گفت: ای از نژاد مفلوک فانی، فرزند بخت (chance) و فلاکت، چرا مرا وادار میکنی تا چیزی به تو بگویم که مصلحت آن است که دربارهاش نشنوی؟ آنچه از همه چیز بهتر است مطلقاً فراسوی دسترسی تو است: زاده نشدن، نه بودن، هیچ چیز بودن. اما پس از آن بهترین چیز برای تو هر چه زودتر مردن است».[24] کتاب زایش تراژدی نخستین کتاب نیچه است و البته «سالی که نکو است از بهارش پیدا است.» نیچه در این کتاب معتقد است خوشبینی مسیحیت به جهان خلقت، و نیز غایتپنداری آن، شکل مدرن خوشبینی است. مسیحیت معتقد است جهان را خدایی قادر و خیر مطلق آفریده که خودش هم مراقب است «همه چیز به بهترین شکل پیش رود». اما یونان قدیم به این خوشبینی متافیزیکی مسیحی اعتقاد نداشت، بلکه حکیمانه میگفت: بهترین حالت برای انسانها هرگز نبودن است. البته یونانیان معتقد بودند جهان هولناک و بدسرشت است، اما با این حال به زندگی پشت نمیکردند و میکوشیدند جهان را از راه هنر تحملپذیرتر کنند و از سنگینی «بار هستی» بکاهند. انسان با دو نگره آپولونی و دیونیزوسی رویارو است و شق دوم یعنی «آریگویی به زندگی».[25]
نیچه میگوید: «اگر زمینهای حاصلخیزی بودیم، ذاتاً نمیگذاشتیم هیچ چیزی بیاستفاده از بین برود و در هر رویدادی، چیزی میدیدیم و از کود استقبال میکردیم.».[26] «زندگی بشر هولناک است و هنوز بیمعنا: یک دلقک، فرجامی شومی برای او فراهم تواند کرد. میخواهم به انسانها معنای هستیشان را بیاموزم: ابرانسان را که آذرخشی است از ابر تیره انسان. اما هنوز از ایشان بدورم و معنای من با معناهای ایشان همزبان نیست».[27] موانع زندگی با معنا از نظرگاه نیچه عبارتاند از: اراده معطوف به حقیقت، دین، اخلاق بردگی و زهد. اراده ابرانسان معطوف به قدرت است و بدین صورت است که انسان به فراانسان بدل میشود. انسان باید مطابق خواستهها و تواناییهای خود به زندگی معنا ببخشد و آن را در بیرون از خود جستوجو نکند. آنچه به زندگی انسان رنگ وجودی میبخشد رسیدن به نوعی فردیت هنرمندانه است. نیهیلیسم نیچه در عصر جدید یعنی مرگ خدا و کلانروایتهایی چون مسیحیت، اخلاق و مانند آن. این به معنای دیروزی زندگی پایان میدهد و برای آن معنایی جدید میجوید. این معنای جدید باید خلق شود نه کشف.
ویتگنشتاین در برههای از زندگی خود به خدا به مثابۀ معنایی برای جهان فکر میکرد: «خدا و معنای زندگی؟ میدانم که این جهان وجود دارد که من در آن قرار دارد، همانگونه که چشم من در میدان دیدش قرار دارد. چیزی که در این مورد مسئلهساز است، معنای آن است. این معنا در درون آن(جهان) نیست، بلکه در بیرون آن قرار داردف که زندگی دنیا است، که اراده (خواست) من در جهان تأثیرگذار است، که ارادۀ من یا خوب یا بد است، و اینکه خوب و بد به نوعی با معنای عالم مرتبط است. معنای زندگی و معنای جهان را میتوانیم خدا بنامیم و یکی دانستن خدا و پدر را به آن ربط دهیم. نیایش اندیشیدن به معنای زندگی است. من نمیتوانم اتفاقات جهان را مطابق ارادۀ خود بچرخانم: من کاملاً ناتوانم. من فقط میتوانم خود را با نفی هرگونه تأثیرگذاری بر اتفاقات، مستقل از جهان بسازم».[28]
فلسفۀ هایدگر نیز در جستوجوی معنای وجود است. انسان بیخانمان دوران مدرن وجود را از یاد برده و از صدر تاریخ متافیزیک بشر با موجود خو کرده است. این راه رستگاری انسان را بسته است. دازاین، در این جهانبودگی انسان، پرتاب شدن انسان به جهان و عناوینی از این دست حال و روز انسان معاصر را توصیف میکند. به علاوه، انسان مرگآگاه است. انسان به حالات ذهنی (Mental states) خود آگاه است و دروننگری دارد. این مرگآگاهی او را از همه موجودات دیگر ممتاز میکند. انتولوژی متافیزیکی از بیان معنای انسان و جهان عاجزند. پس برای هایدگر دو راه باقی میماند: تفکر و شعر. در فلسفه هایدگر، سخن از خدا و غایت و جاودانگی و مانند آن نیست. تنها انسان و جهانمندی او و به تعبیری وضعیت تراژیک او در زیستجهان خود بررسی میشود و به تفکر حیرتزده و نیز شاعرانگی جهان و انسان میرسد. در مقاله «عصر تصویر جهان» سخن بر سر این است که تصویر جهان مدرن به معنای تبدیل تصویر جهان قرون وسطی به تصویر جهان مدرن نیست، سخن این است که جهان اساساً به تصویر تبدیل شده و همین ماهیت عصر جدید را میسازد.[29] انسان تاریخمند و واقعمند است و همین هویت او را معنادار میکند. انسان برای زیستن به «میراث فرهنگ» تکیه میکند و این پاسخ فقط توصیف وضعیت است نه برونرفت از بنبستهایی که بشر با آنها مواجه است. به هر حال، فلسفۀ هایدگر تعمق انسان در امر هستی را بیشتر میکند و شاید همین افقهایی تازه را به روی او بگشاید.
در فلسفه اگزیستانس رویکردهای متفاوتی وجود دارد. اما آنچه میتوان آن را اگزیستانسیالیسم نامید، چند اصل مهم دارد. در این نگرش فلسفی، به «تفرد» رسیدن انسان، هدف زندگی است. زندگی صفحۀ سفید نانوشتهای است که هر کس بر اساس فهم و انتخاب خود آن را مینویسد. اینکه چه متنی در آن نوشته شود، تعیین شده نیست، بلکه انتخاب آزادانۀ انسان است. وودی آلن در سخن طنزی گفته: «یک بار در امتحانی راجع به اگزیستانسیالیسم شرکت کردم. برگه را سفید تحویل دادم. نمرهام بیست شد.» در میان متفکران این مکتب به سارتر میپردازیم.
به نظر سارتر هستی انسانی «رخنه در وجود» است. خدا نیز وجود ندارد و از این رو ارزشی عینی در زندگی موجود نیست. ما خود به زندگی ارزش میبخشیم و ارزشهای آن را تعیین میکنیم. انسان ماهیت ندارد و گزاره کلی صادق جهانشمول درباره انسان این است: انسان محکوم به آزادی رادیکال و بیحد و مرز است. تنها حدش این است که نمیتوان آزاد نبودن را انتخاب کرد. آگاهی مستلزم آزادی است و این آگاهی از آزادی خود دلهره و اضطراب است. «باور بد» این است که ما نقشهای تحمیلی را بپذیریم و آنها را گریزناپذیر بدانیم. این عصارۀ فلسفه سارتر دربارۀ هدف و معنای زندگی است: اگر میخواهی زندگیات معنادار باشد، آزادنه تصمیم بگیر و برای چیزی که دوست داری ارزش قائل شو.
«ما به خود میبالیم که مستقل و آزادیم و هنگامی که بر اساس آرمانهای خود زندگی میکنیم میتوانیم دستاوردهای قهرمانانه داشته باشیم. اما اگر ما اجزایی از جهانی باشیم که برای رسیدن به هدفی طراحی شده است، در آن صورت، شأن و منزلت ما چندان تفاوتی با یک وسیله یا ابزاری که بر اساس هدف ازپیشتعیینشدهای در ذهن ساخته شده است، ندارد» .[30] در اگزیستانسیالیسم، بشر تعریفناپذیر است، ماهیت ندارد، طبیعت کلی بشری وجود ندارد. بشر ابتدا هیچ است، بعد چیزی میشود. هویت ازپیشتعیینشده هم ندارد؛ زیرا «واجبالوجودی نیست تا آن را در ذهن بپرورد».[31]
معنا و لذت
حال که کم و بیش برخی از نظریههای فلسفی مهم را راجع به زندگی و معنا و هدف آن مرور کردیم، بهتر است به یک سؤال هم اشاره کنیم. در برخی از نظریهها «لذت» معنا و هدف زندگی فرض میشود. این فلسفه از یونان قدیم تا حال رواج دارد و البته در دنیای جدید با نوعی هدونیسم و لذتگرایی افسارگسیخته بیمنطق مواجهیم. در میان فیلسوفان معاصر، رابرت نوزیک، فیلسوف آمریکایی، تمثیلی میآورد تا نشان دهد لذت معنا تولید نمیکند و انسانها بیشتر در زندگی معنا میطلبند تا لذت: فرض کنید چند عصبشناس دستگاهی اختراع کنند که بتواند فضایی مجازی و غیرواقعی برای شما فراهم کند که جز لذت در آن نباشد. در این فضای تخیلی شما فقط و فقط لذت میبرید، اما زیستجهان شما تخیلی و غیرواقعی است. به نظر نوزیک، بیشتر آدمها دلشان نمیخواهد به این دستگاه وصل شوند و در فضای غیرواقعی آن لذت حداکثری ببرند. انسان بالطبع مایل است در جهان واقعی دوگانهها یعنی لذت و رنج، شادی و غم، زندگی و مرگ، امید و ناامیدی زندگی کند و لذت و شادی پوچ را مطلوب نمیداند.[32] شاید همین استدلال نوزیک مبنای پژوهشها و بعد نظریههایی در باب جهان مجازی و فضای سایبر شده که بر اساس آنها لذتها در جهان مجازی ناپایدار، سطحی و کممایهاند.[33]
در اینجا دیگر مجال آن نیست که به برخی از فلسفهها و ادیان مذاهب شرق هم بپردازیم و پاسخ این سؤال را از آنان هم بجوییم. روشن است که آن فلسفهها هم مطالب انبوه و مهم و دقیقی راجع به این سؤال دارند. مثلاً چارچوب ذهن کنفوسیوس، فرهنگ، سنت، آیین، خانواده و وجهه ارتباطی شخصیت انسانی است. خانواده به مثابۀ هستۀ زندگی، مبدأ همۀ اشکال زیست ما است: خانوادۀ سالم، پرمحبت، فعال. پس از آن مشارکت و تعاون اجتماعی همراه با محبت و مودت شاکلۀ زیست معنادار انسان را میسازند. آیین و سنت جنبۀ قدسی زندگی انسان را تأمین میکنند. زندگی معنوی و مذهبی انسان، زندگی معنادار و معطوف به هدف است. [34]
در طرز فکر بودا و بودیسم نیز زندگی یعنی مسیری برای رسیدن به نیروانا. در این مسیر رنجها و مصائب فراواناند و چرخۀ زندگی مدام و بیوقفه میچرخد. هر زندگی در هر دوره شکلی از رنجها و لذتهای خود را به همراه دارد. اما مهم این است که انسان در مسیر «تولد دوباره» قرار گیرد و بتواند بر اساس اخلاق، گذر از خود و خواستههای نفسانی خود، به مقصد سفر زندگی یعنی رسیدن به حیات مانا و بیرنج برسد.[35]
پاسخ علم
حال میرسیم به معرفت تجربی که در دنیای مدرن شاید مهمترین نوع معرفت بشری باشد. در دانش تجربی نیز کوششهای بسیاری برای یافتن معنای زندگی از نظر انسانها شده و در روانشناسی، روانشناسی اجتماعی و برخی علوم انسانی دیگر، پژوهشهایی صورت گرفته است. حتی ارائه خلاصهای خطی از این مطالعات نیز در چنین مجالی ممکن نیست. اما لازم است از میان همه آنها به یک پژوهش پردامنه و مهم بپردازیم.[36] پژوهش روانشناسان سه دانشگاه مهم، از جمله دانشگاه استنفورد نشان میدهد شادی و معناداری زندگی دو امر همپوشان اما در عین حال متفاوتاند. ارضای نیازها و خواستهها به شادی میانجامد، اما ربطی به معناداری زندگی ندارد. شادی اغلب در زمان حال اتفاق میافتد، اما معناداری زیستن، گذشته و حال و آینده را در بر میگیرد. تأمل دربارۀ گذشته و آینده، شادی چندانی به همراه ندارد، اما چالشهایی در معناداری زندگی ایجاد میکند. شادی بیشتر از پذیرندگی و گیرندگی ایجاد میشود، ولی معناداری با بخشندگی و دهندگی ارتباط دارد. نگرانی، استرس و اضطراب رابطۀ بیشتری با معناداری زندگی دارند تا شادی. رابطۀ شادی و معناداری در زندگی چنین است که زندگیهای ناشاد اما معنادار و زندگیهای شاد اما بیمعنا بسیار میتوان یافت.
- معنا از ارزشهای فردی و اجتماعی تولید میشود و منشأ فرهنگی دارد. فرهنگ، زبان و نمادها و مختصاتی از این قبیل معنا را میسازند. آن زندانی سیاسی که در راه ارزشهای انسانی مبارزه میکند، زندگی شادی ندارد، اما دست کم خودش زندگی را معنادار مییابد.
- معنا در طول زمان شکل میگیرد و نه در یک برهه از زندگی. بنابراین تلاش و موهبت یک عمر لازم است تا آن معنای دستنیافتنی را در زندگی خود محقق کنیم.
- برنامهریزی و اهتمام به اجرای آن و نیز نوعی انضباط فردی همراه با آن، به زندگی معنا میبخشد.
- مشکلات سر راه زندگی آن را معنادارتر میکند نه شادتر.
- سلامتی زندگی را شادتر میکند نه معنادارتر. بسیاری کسان در تاریخ بشری بودهاند که به رغم بیماری و مشکلات زندگی بسیار پرمعنایی داشتهاند و بسیاری انسانها نیز با برخورداری از نعمت سلامتی زندگی بیمعنایی داشتهاند.
- احساسات مثبت الزاماً حیات را معنادارتر نمیکنند. مثلاً بیحوصلگی حسی مثبت و شادکننده نیست، اما قطعاً نشانه بیمعنایی در زندگی است.
- پول و ثروت با شادی و لذت از زندگی مرتبط است، اما اثری بر معناداری زندگی ندارد. تأثیر پول و دارایی بر کیفیت زندگی برخاسته از نوع رابطه ارزشمدارانه فرد با آن است.
- «روابط انسانی» و به خصوص روابط اجتماعی هم زندگی را شادتر میکنند و هم معنادارتر.
- شادی از سودی که از دیگران میبریم حاصل میشود و معناداری از سودی که به دیگران میرسانیم. وقتی به دیگران کمک میکنیم زندگی خود را معنادارتر مییابیم و وقتی از دیگران کمک میگیریم احساس شادی و لذت بیشتر میکنیم. مثلاً بچهداری کاری است که شادی کمتر اما معنای بیشتر به زندگی میدهد.
- گفتوگو و بلکه بحث و جدل با دیگران زندگی را معنادارتر میکند، اما شادی چندانی به انسان نمیبخشد. حتی آدمهای شاد کمتر علاقهمند به گفتوگو و جروبحثاند. به علاوه، تفکر عمیق درباره مسائل گذشته و مشکلات آینده، از نشانههای زندگی معنادار است.
البته بسیاری از عوامل مانند ارتباط با دیگران، مولد بودن، تنها نبودن و ملالت نداشتن هم شادی را افزایش میدهند و هم زندگی را معنادارتر میکنند. به علت همین همپوشانی، برخی از محققان اصطلاح جدیدی ساختهاند که هم شامل زندگی شاد میشود و هم شامل زندگی معنادار: Edumonia.[37]
ادیان الهی
اکنون در پایان این نوشته، باید از مهمترین مکتبهای موجود در تاریخ حیات بشر و معناداری زندگی در آنها یاد کرد، که آن همانا ادیان الهی است. در تاریخ بشر، ادیان الهی پاسخ مسئلۀ معناداری حیات بودهاند و اغلب انسانها نیز پیرو همین رویکرد دینی شدهاند. دین به مثابه برنامۀ الهی زندگی بشر در چارچوب معنویتی توحیدی و اخلاقگرا برای حیات جهان و انسان نقشه و برنامه و طرح ارائه میکند و در کتابهای مقدس آن را به دست و جان بشر میرساند. بر اساس این نگرشِ جامع، انسان از مبدأ مشیت و اراده الهی میآید و به مقصد و غایت الهی بازمیگردد. در این سیر توحیدی جهان غایت و غرض دارد و زندگی انسانی نیز. هیچ چیز بیطرح و برنامه نیست و بیمعنایی و ناامیدی و سرگردانی در راه منطقی ندارد.
در این نگرش الهی، غایتگرایی زندگی را هدفدار و بامعنا میسازد. پوچی و بیمعنایی زندگی نتیجه بیهدفی آن است. در نظام «حکیمانه» هیچ واقعیتی پوچ و بیمعنا نیست.[38] قرآن کریم هشدار مکرر میدهد که انسان به عبث آفریده نشده است: «افحسبتم انما خلقناکم عبثاً و انکم الینا لا ترجعون».[39] جهان هستی به «حق» آفریده شده[40] و آفرینش آسمان و زمین بازیچه نیست.[41] در مسیحیت نیز خدا از آنچه آفریده مقصودی دارد و انسان را با مقصودی آفریده است.[42] دمیدن روح الهی در انسان در قرآن کریم[43] و کتاب مقدس[44] اصل نگاه دینی به انسان را نشان میدهد. «حقیقت را خواهید شناخت و حقیقت شما را آزاد خواهد ساخت».[45] پیروی از مسیح(ع) «یافتن نور حیات» است.[46]
در این نگرش الهی این مبانی یعنی جان الهی انسان، هدفداری خلقت و تکامل روح انسانی و مواردی از این دست، فلسفۀ غایتمداری عالم و آدم را شکل میدهند. انسان در حرکت تکاملی خویش سیر مادی و معنوی دارد و پروانهوار از پیله زندگی جسمانی بیرون میآید و به آفاق زندگی معنوی بال میگشاید. نامیرایی، اختیار، آگاهی و آزادی و حرکت دورانی در عوالم وجود، از ویژگیهای انسان در این نظامهای فکری است.
سخن دربارۀ معنای زندگی در ادیان الهی کم نیست. در اینجا روایت عرفان اسلامی و بهخصوص مولانا را از اسلام را انتخاب میکنم و میکوشم به اختصار نگاه مولانا را دربارۀ معنای زندگی توضیح دهم. عرفان اسلامی و عرفان مولانا یکی از روایتهای مفسر و مبین اسلام، در کنار دیگر روایتهای کلامی و فلسفی و فقهی و مانند آن است. معرفت عرفانی معناداری زندگی را در چارچوب کلی نگرش اسلامی با مبانی شهودی و تجربههای عرفانی تبیین میکند که در جای خود از دلکشترین نگرهها در تاریخ حیات فکری و ایمانی دنیای اسلام است.
همینجا بگویم که دربارۀ زندگی و معنای آن و تولد و هستی و جهان، در ادبیات و معارف خودمان نگرشهای بدبینانه نیز بسیار است. مثلاً شاعری گفته است:
آن قدر بار کدورت به دلم آمده جمع
که اگر پایم از این پیچ و خم آید بیرون
لنگلنگان در دروازه هستی گیرم
نگذارم که کسی از عدم آید بیرون
مولانا و زیست معنادار
اما مولانا روایت دیگری از داستان زندگی و معنای آن دارد. زیست مولانا در مثنوی و دیوان شمس ظهور یافته است. سؤال این است: مولانا چگونه در جهان میزید و چرا میزید؟ مولانا برای این جهان و زندگی در این جهان استعارههایی برگزیده که مخاطب را به عمق نگاه او میرساند. از نظر مولانا دنیا و زندگی زندان است(این جهان زندان و ما زندانیان/ حفره کن زندان و خود را وارهان) سایۀ حقیقت است (ابلهی صیاد آن سایه شود/ میدود چندانکه بیمایه شود)، زنی ساحره و افسونگر است (زان نبی دنیات را سحاره خواند/ کو به افسون خلق را در چه نشاند)، مثل حمام است؛ هم تون دارد و هم صفا (شهوت دنیا مثال گلخن است/ که از او حمام تقوا روشن است)، مثل کفش تنگ کسی است که در باغ و بستانی گردش میکند (یا که کفش تنگ پوشی از غوی/ در بیابان فراخی میروی)، چاه است (یوسف حسنی و این عالم چو چاه/ وین رسن صبر است بر امر اله)، بیابان سرگردانی است (این جهان تیه است و تو موسی و ما/ از گنه در تیه مانده مبتلا)، جهان دریا است (این جهان دریاست و تن ماهی و روح/ یونس محجوب از نور صبوح).
درست است که جهان و زندگی مثل کاخ زلیخا رخنه و روزن ندارد و یوسف جان هیچ دری باز نمیبیند تا بگریزد و آرام یابد، اما دست از کوشش نباید برداشت و باید دوید و دوید و طلب کرد و طلبید، آنگاه از پس همه این دویدنها و طلبها دری گشوده میشود و جان به آرامش طهارت میرسد.
گرچه رخنه نیست عالم را پدید
خیره یوسفوار میباید دوید
تا گشاید قفل و در پیدا شود
سوی بیجایی شما را جا شود[47]
انسان بسی بزرگتر و مهمتر از جهان است. ماسویالله به برکت وجود انسان کامل آفریده شده و اگر انسان قدر خود را بداند درگیر و محو جهان نمیشود و از آن بالاتر میرود. جهان در خدمت تکامل انسان است. بسنده کردن به زندگی مادی و برخورداریهای گذرا و ناپایدار آن، برای انسان که تاج «کرمنا» بر سر دارد زیبنده نیست.
گر جهان پیشت بزرگ و بیبنی است
پیش قدرت ذرهای میدان که نیست
این جهان خود جنس جانهای شماست
هین روید آن سو که صحرای شماست
این جهان محدود و آن خود بیحد است
نقش و صورت پیش آن معنی سد است[48]
جهان مادی روگرفت عالم غیب است. حقایق عالم ناسوت تنزل حقایق عالم ملکوت و جبروتاند. زیباییهای این جهان عکس و سایۀ زیباییهای جهان غیباند. جهان ماده تکافتاده و پرتاب شده در هستی نیست، به عالمی بزرگتر و بامعناتر و گستردهتر متصل است و در ذیل عالم غیب معنا مییابد: «هر چه در اين عالم مي بيني در آن عالم چنان است، بلکه اينها همه نموذج آن عالماند و هرچه در اين عالم است، همه از آن عالم آورده اند».[49] این است که عالم ماده هم به قدر گنجایش خود آکنده از خیر و امید و حیات معنوی است:
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بود از علم و خوبی تا به سر
قطرهای از دجله خوبی اوست
کان نمیگنجد ز پری زیر پوست
گنج مخفی بود ز پری چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
گنج مخفی بود ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلسپوش کرد[50]
مولانا زندگی را نردبان سیر به عالم باطن میداند: حقیقتی جاودانه و بیرنج و شادمان. در آن عالم جاودان «زندگی نو» منتظر ما است:
ای که از این تنگقفس میپری
رخت به بالای فلک میبری
زندگی تازه ببین بعد از این
چند از این زندگی سرسری
در هوس مشتریات عمر رفت
ماه ببین و بره از مشتری
دلق شپشناک درانداختی
جان برهنه شده خود خوشتری[51]
در نگاه مولوی زیست معنادار انسان در جهان دارای شاخصها و نشانههایی است. یکی از این نشانهها زندگی عاشقانه است. عشق جزو اصول زندگی معنادار به حساب میآید. انسان باید عاشقانه زندگی کند. روایت عارف از انسان، «حیوان عاشق» است. دیگر اینکه انسان باید طلب دائم داشته باشد. «طالب» بودن شرط زندگی معنادار است: طلب معرفت و فضیلت و زندگی اخلاقی و معنویت. این طلب بیوقفه تا آخرین دم عمر ادامه دارد و خاموش نمیشود. چنین طلبی زندگی معنادار میسازد. این طلب عاشقانه نوعی مکالمه وجودی دوطرفه ایجاد میکند که از طراوت نغمههای آن رقص عارفانه و جاودانه انسان آغاز میشود.
تا تو حريف من شدی ای مه دلستان من
همچو چراغ میجهد نور دل از دهان من
ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو
دل شده است سربهسر آب و گل گران من
از تو جهان پر بلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من[52]
جهان و زندگی البته با درد و رنج آمیخته است. این رنجها مقتضای پرتابشدگی و «غربت» انسان است. نوعی نوستالژی معنوی که موجب میشود آدمی دائم در رنج غربت بزید و هیچ آب و رنگی ملالت غربت از دل او پاک نکند. اما این رنجها گریزناپذیر است:
از درد چاره نیست چو اندر غریبیایم
وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
و چه غزل دلکش و بلندی است این ترانه جاودانه مولانا:
خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم
نینی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
سجدهکنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم
از درد چاره نیست چو اندر غریبیایم
وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
چون طوطیان نغز به بال و به پر نغز
شکّرستان شویم و به شکّرستان رویم
راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که درو بر چه سان رویم
خامش کنیم تا که سخنبخش گوید این
او آنچنانکه گوید ما آنچنان رویم[53]
منزلت انسان در نظام فکری و عرفانی مولانا چنان است که هیچ غباری نمیتواند چهرۀ آسمانی و شاداب او را زمینی و غمگین کند. انسان معشوق عالم است و معشوق خدا است. رضایت به کمتر از این برای او خسارت بیپایان است. جهان بر انسان چیره نمیشود و او را در خود حل نمیکند. انسان است که بر جهان سوار است و با این مرکب به سوی آفاق معنا سفر میکند. اگر آدمی ارزش و قدر الهی خود را بداند در پی معنای حقیر نمیگردد و به کمتر از خود راضی نمیشود.
هر شرابی بنده این قد و خد
جمله مستان را بود بر تو حسد
هیچ محتاج می گلگون نهای
ترک کن گلگونه تو گلگونهای
ای رخ چون زهرهات شمس الضحی
ای گدای رنگ تو گلگونهها
باده کاندر خنب میجوشد نهان
ز اشتیاق روی تو جوشد چنان
ای همه دریا چه خواهی کرد نم
وی همه هستی چه میجویی عدم
ای مه تابان چه خواهی کرد گرد
ای که مه در پیش رویت رویزرد
تاج کرمناست بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت
تو خوش و خوبی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی
جوهرست انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایهاند و او غرض
ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینی خویش را ارزانفروش
خدمتت بر جمله هستی مفترض
جوهری چون نجده خواهد از عرض
علم جویی از کتبها ای فسوس
ذوق جویی تو ز حلوا ای فسوس
بحر علمی در نمی پنهان شده
در سه گز تن عالمی پنهان شده
می چه باشد یا سماع و یا جماع
تا بجویی زو نشاط و انتفاع
آفتاب از ذرهای شد وامخواه
زهرهای از خمرهای شد جامخواه
جان بیکیفی شده محبوس کیف
آفتابی حبس عقده اینت حیف[54]
خلاصه و جمعبندی
در این نوشته ابتدا کوشیدم ترکیب «معنای زندگی» را معنا کنم. بعد سراغ مهمترین فیلسوفان رفتم و معنای زندگی را به صورت بسیار خلاصه و خطی از آنها پرسیدم. پس از آن در علم تجربی سراغ از معنای زندگی گرفتم و پژوهشی مهم در این زمینه را بررسی کردم. سرآخر به ادیان الهی رسیدم و آموزههای آن را در یکی دو بند توضیح دادم. از میان روایتهای جهاننگری اسلامی عرفان را انتخاب کردم و از زبان مولانا معنای زندگی را توضیح دادم. اکنون مهمترین آموزههای این نوشته را در چند سطر خلاصه میکنم:
ـ پرسش از معنای زندگی پرسش از هدف و غایت آن است.
ـ سؤال از معنای زندگی از مهمترین پرسشهای زندگی انسان در دوران مدرن است.
ـ پاسخ نداشتن برای این سؤال میتواند بحران هویت و معنا درست کند.
ـ افلاطون جهان مادی و زیست انسانی را بخشی از طرحی بزرگتر میبیند و با پیوند دادن آن به عالم مُثُل معنادارش میسازد.
ـ به نظر افلاطون، راه زندگیِ معنادار، فضیلتگرایی، تعاون اجتماعی و حکومت حکیمان است.
ـ ارسطو زندگی معنادار را زندگی فرزانگان و فیلسوفان میداند.
ـ به نظر ارسطو غایت و معنای زندگی، «نظرورزی و تأمل عقلانی» و فضیلتگرایی اخلاقی است: حکمت نظری و حکمت عملی.
ـ فیلسوفان رواقی، معنای زندگی را «نخواستن» و «فلسفه قناعت» میدانند. برخورداریهای خود را از جهان کمتر کن.
ـ فیلسوفان قرون وسطی، تعقل ایمانی و ایمان تعبدی را معنای زندگی میشمردند.
ـ به نظر مونتنی، برای معنادار کردن زندگی باید به مرگ بنگریم، همواره دانشآموز باشیم، دوستان خوب پیدا کنیم، در لحظه و اصیل زندگی کنیم، حسرت هیچ چیز را نخوریم و قناعت پیشه کنیم.
ـ شوپنهاور سه اصل مهم برای معناداری زندگی پیشنهاد میکند: کمتر بخواهیم، تجربه زیباییشناختی و استتیک داشته باشیم، در پی فضایل اخلاقی و تجربه اتیک باشیم.
ـ کییرکهگور سه راه پیشنهاد میکند: زندگی برای خود با هنر و زیباییشناسی؛ زندگی برای دیگران با ایثار و نوعدوستی؛ زندگی برای خدا با ایمان ابراهیمی.
ـ در نظر نیچه، زندگی معنادار یعنی «آریگویی به زندگی»؛ تفکر دیونیزوسی. باید ارادهمان معطوف به قدرت باشد، در پی حقیقت نگردیم، خوشباشی و دمغنیمتشماری را پیشۀ خود کنیم و با هنر و آفرینش هنری ملالت زندگی را بزداییم و معنای آن را بسازیم.
ـ در نگاه ویتگنشتاین، نوعی زندگی معنوی، زندگی در عمل و نه در نظر، معنای زندگی است. باید ببینیم چه میکنیم؛ همان معنای زندگی ما است.
ـ هایدگر انسان مدرن را بیخانمان میداند و برای زندگی معنادار دو راه پیشنهاد میکند: تفکر و شعر. تأمل حیرتافزای وجودی و نیز شاعرانگی.
ـ در نظر سارتر، آزادی، مسئولیت و انتخاب سه معنای مهم زندگیاند.
ـ معناداری زندگی مساوی با لذت بردن از آن نیست.
ـ کنفوسیوس، سنت، آیین، خانواده و ارتباط انسانی را معنای زندگی میداند.
ـ بودا میگوید: برای معنادار کردن زندگی رنجهایت را بپذیر و در مسیر «تولد دوباره» حرکت کن.
ـ علم تجربی میگوید: معنا از دل فرهنگ و زبان و زیستْجهانِ هر کس میآید.
ـ معنا با شادی و لذت و آرامش و بیکاری یکی نیست.
ـ معنا در طول زمان شکل میگیرد نه یکشبه.
ـ معنا با مشکلات و رنجها بیشتر میشود نه با شادیها و لذتها.
ـ پول، برخورداری مادی و ثروت، زندگی را معنادارتر نمیکنند.
ـ روابط خوب با انسانهای دیگر زندگی را معنادار میسازد.
ـ فرانکل معتقد است: زندگی همیشه معنا دارد؛ معنا را ما میسازیم؛ باید در طلب معنا برآییم.
ـ در مکتبها و ادیان الهی، زندگی بخشی از نقشه و طرح خداوند است. همین آن را معنادار میکند. غایت زندگی تکامل عقلانی، روحانی و اخلاقی انسان است.
ـ اگر کسی جهان مادی را ذیل طرح جهان غیب و نقشه دیگری یعنی خدا بگنجاند، زندگیاش معنادار میشود.
ـ عرفان مولانا زندگی را معنادار میبیند: با دو عنصر عشق و طلب، زندگی خود را معنادار کنیم و لحظهای از تکاپوی طلب باز نایستیم. عاشقانه زندگی کنیم و در مواجهه وجودی با خدا زندگی خود را استعلا دهیم.
تکمضراب
در پایان این نوشته دو شعر میآورم به مثابه تکمضرابی که شاید نوعی پایانبندی خوب برای آن باشد: یکی از احمد شاملو و دیگری از کارل سندبرگ.
شاملو در شعری با عنوان «آشتی» میگوید:
انسانی تو
سرمستِ خُمبِ فرزانگیای
که هنوز از آن قطرهای بیش درنکشیده
از معماهای سیاه سر برآورده
هستی
معنای خود را با تو محک میزند.
از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمیگذری
و دایرۀ حضورت
جهان را
در آغوش میگیرد
نام توام من
به یاوه معنایم مکن[55]
و سندبرگ در شعری با عنوان «خوشبختی»:
«از استادانی که معنای زندگی درس میدهند پرسیدم خوشبختی چیست
پیش کسانی رفتم که رئیس هزار نفرند
همگی سری تکان دادند و لبخندی زدند
خیال کردند با آنها شوخی میکنم
آنگاه در بعد ازظهر یکشنبهای که رفتم در ساحل رود دِسپلینز راه بروم
جماعتی از مجارها را
با زنها و بچههاشان
و با چلیک آبجو و آکوردئون
زیر درختها دیدم[56]
کتابنامه
* قرآن کریم.
* کتاب مقدس.
ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، ترجمۀ محمدحسن لطفی تبریزی، تهران، طرح نو، 1385.
افلاطون، دوره کامل آثار افلاطون، ترجمۀ محمدحسن لطفی، تهران، انتشارات خوارزمی، 1367.
انوری، حسن، فرهنگ بزرگ سخن، تهران، سخن، 1381.
بیکول، سارا، چطور زندگی کنیم؟، ترجمۀ مریم تقدیسی، تهران، ققنوس، 1395.
دوباتن، آلن، تسلیبخشیهای فلسفه، ترجمۀ عرفان ثابتی، تهران، ققنوس، 1383.
سارتر، ژان پل، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمۀ مصطفی رحیمی، تهران، انتشارات نیلوفر، چاپ یازدهم 1384.
ـــــــــــ، هستی و نیستی، ترجمۀ مهستی بحرینی، تهران، نیلوفر، 1396.
سندبرگ، کارل، من مردمم، گزینه اشعار کارل سندبرگ، ترجمۀ بابک زمانی، تهران، نشر ثالث، 1396.
شاملو، احمد، حدیث بیقراری ماهان، احمد شاملو، تهران، چشمه، 1395.
شوپنهاور، آرتور، جهان همچون اراده و تصور، ترجمۀ رضا ولیياری، تهران، مرکز نشر، 1390.
همو، در باب طبیعت انسان، ترجمۀ رضا ولییاری، تهران، نشر مرکز، 1397.
کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه، یونان و روم، ترجمۀ سیدجلالالدین مجبتبوی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، 1362.
متز، تدئوس، آثار جدید معنای زندگی، ترجمۀ محسن جوادی، فصلنامه نقد و نظر شماره 8، 1382.
مطهری، مرتضی (بیتا)، مجموعه آثار، تهران، انتشارات صدرا.
موحد، ضیاء، البته واضح و مبرهن است که …: رسالهای در مقالهنویسی، تهران، نیلوفر، 1391.
مولوی، جلالالدین محمد، فيه ما فيه، تصحيح بديع الزمان فروزانفر، چاپ پنجم، تهران، انتشارات امیرکبیر، 1362.
همو، کلیات شمس یا دیوان کبیر، تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، تهران، امیرکبیر، 1378.
همو، مثنوی معنوی، تصحیح عبدالکریم سروش، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، 1378.
مونتنی، میشل دو، تتبعات (گزیده مقالات)، ترجمۀ احمد سمیعی گیلانی، تهران، انتشارات سخن، بیتا.
نوزیک، رابرت، بیدولتی، دولت، آرمانشهر، ترجمۀ محسن رنجبر، تهران، نشر مرکز، 1395.
نیچه، فردریش ویلهلم، چنین گفت زرتشت: کتابی برای همه کس و هیچکس، ترجمۀ داریوش آشوری، تهران، آگاه، 1376.
همو، زایش تراژدی و چند نوشته دیگر، ترجمۀ رضا ولییاری، تهران، نشر مرکز، 1396.
همو، زایش تراژدی از موسیقی، ترجمۀ رویا منجم، آبادان، پرسش، 1384.
ویتگنشتاین، لودویگ، یادداشتها 1914-1916، ترجمۀ موسی دیباج و مریم حیاتشاهی، تهران، سعاد، 1385.
ویگینز، دیوید، «حقیقت، جعل و معنای زندگی»، ترجمۀ مصطفی ملکیان، فصلنامه نقد و نظر، شماره 29 و 30، 1382.
هایدگر، مارتین، «عصر تصویر جهان»، ترجمۀ یوسف اباذری، فصلنامه ارغنون، شماره 11 و 12، 1375.
منابع خارجی
Julia Eckel, Jens Ruchatz, Sabine Wirth(Eds.), (2018), Exploring the Selfie: Historical, Theoretical, and Analytical Approaches to Digital Self-Photography, Palgrave Macmillan.
Leach, Stephen D. (Eds.), (2018), The meaning of life and the great philosophers, New York : Routledge.
Lucretius Carus, Titus, (2001), On the nature of things, Translated With Introduction and notes, by Martin Ferguson Smith, Hackett Publishing Company.
Nozick, Robert, (1974), Anarchy, State and Utopia, New York: Basic Books.
Roy F. Baumeister, Kathleen D. Vohs, Jennifer L. Aaker & Emily N. Garbinsky, (2013), “Some key differences between a happy life and a meaningful life”, The Journal of Positive Psychology, 8:6, 505-516.
Silcox Mark, (2017), Experience Machines: The Philosophy of Virtual Worlds, Lonham: Rowman & Littlefield International.
Taylor, Charles, (2001), Sources of the Self: The Making of the Modern Identity, Harvard University Press.
.[1] فرهنگ بزرگ سخن، ج7، ص7183.
[3]. «حقیقت، جعل و معنای زندگی»، فصلنامه نقد و نظر، شماره 29 و 30.
[4] .Sources of the Self: The Making of the Modern Identity: 16.
[5] .Exploring the Selfie: Historical, Theoretical, and Analytical Approaches to Digital Self-Photography.
[6]. The meaning of life and the great philosophers: 32.
.[7] دوره کامل آثار افلاطون، تیمائوس، a30ـ e29.
[10]. همان، قوانین، ص738.
[11]. همان، ص624.
.[12] تاریخ فلسفه، یونان و روم، ج1، ص370.
.[14] اخلاق نیکوماخوس، a 1094.
[18] .The meaning of life and the great philosophers: 113.
.[19] تتبعات (گزیده مقالات)، ص137.
[21]. همان.
.[22] جهان همچون اراده و تصور، ص305.
[23]. The meaning of life and the great philosophers: 164-165.
.[24] زایش تراژدی و چند نوشته دیگر، ص37-36.
.[26] تسلیبخشیهای فلسفه، ص267.
[27]. چنین گفت زرتشت: کتابی برای همه کس و هیچکس، ص30.
.[28] یادداشتها 1914-1916، ص136.
.[29] «عصر تصویر جهان»، فصلنامه ارغنون، شماره 11 و 12، ص14.
[30]. «آثار جدید معنای زندگی»، فصلنامه نقد و نظر، شماره 8، ص270.
.[31] اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ص28.
[32]. بیدولتی، دولت، آرمانشهر، ص51-50.
[33]. Experience Machines: The Philosophy of Virtual Worlds.
[34].The meaning of life and the great philosophers: 8-9.
[35]. Ibid:12-13.
[36]. “Some key differences between a happy life and a meaningful life”, The Journal of Positive Psychology.
[37]. Ibid.
[40]. سورۀ انعام، آیۀ 73.
[41]. سورۀ انبیاء، آیۀ 16.
[42]. کتاب مقدس، اشعیا، 45: 18.
[44]. کتاب مقدس، پیدایش، 7:2.
[47]. مثنوی معنوی، دفتر5، 1107-1108.
[48]. همان، دفتر اول، 524-526.
[49]. فيه ما فيه، 62-63.
.[50] مثنوی معنوی، دفتر1، 2860-2863.
[51]. کلیات شمس یا دیوان کبیر، 7/47.
[52]. همان، 6/124.
.[54] مثنوی معنوی، دفتر پنجم، 3567-3583.
.[55] حدیث بیقراری ماهان، ص48.
.[56] من مردمم، گزینه اشعار کارل سندبرگ، ص97، با استفاده از ترجمه عباس پژمان.